loading...

نیز باران

Content extracted from http://nizbaran.blog.ir/rss/?1739144401

بازدید : 225
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 23:32
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

قبلا فکر میکردم لجاجت‌های عجیب و غریبم تماما ارث پدری ست. تا اینکه الان واضح شد که چیزکی از مادر هم بهره بردم.

پدرم در حالی که به مادرم التماس میکرد که فلان کار را انجام بدهیم، از مادرم جواب شنید که "این کار را انجام نمیدهیم، چون هفت سال قبل تو به حرفم گوش ندادی و انجام ندادی"!

دقت کردید؟! هفت سال قبل!

بازدید : 298
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 13:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

مادرم عادت به کم ندارد. از همان آدم‌هایی است که چایی را تا لبِ پارچ پر میکند.بله، به لیوان راضی نمیشود و با پارچ چایی می‌آورد. غذا را تا نهایت + یکِ ظرف پر میکند، به حدی که قطعا با ورود اولین قاشق چیزی از ظرف بیرون میریزد و همیشه هم شاکی است که چرا غذایت از ظرف بیرون میریزد؟! به قوانین فیزیک معتقد نیست بنظرم. حالا این روزها صبحانه تقریبا یک سنگکِ کامل به خوردِ من میدهد و تنها حسی که من دارم این است که «چاق بشی چله بشی کرونا بیاد بخوردت»!

بازدید : 279
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 13:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

بسم الله ...
سلام
میدانم و خوب میدانم که وبلاگ محلی است غیر از روزنامه و دیگر رسانه‌ها! میدانم وبلاگ است و نظراتش. اما برای شخصِ من موانعی وجود دارد که بتوانم همه نظرات را پاسخگو باشم. پس این چنین شد که نظرات هر پُست بسته شد. اما اگر احیانا نظری بود، در قسمت تماس با من در خدمت هستم...

بازدید : 334
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 4:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

آدمی‌برای تفریحش باید چند قلم وبلاگ طنز یا کتاب طنز یا زندگینامه جان دار یا شعر استخوان دار بشناسد که بخواند! نه اینکه طاقچه را نصب کند و گردونه اش را به امید جایزه هی بچرخاند یا الکی شعرهای سه هزاربار خوانده شده را دوباره مرور کند و بخواند و بخواند و بخواند و دوباره بخواند!

بازدید : 251
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 10:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

دو سوژه متفاوت این روزها به تورم خورده اند. اولی آدمِ بی اصل و نسبی است که اصالت پیدا میکند و برای خودش کسی میشود و دومی‌آدم با اصل و نسبی است که کبریت میگیرد زیر اصل و نسبش و بی اصل و نسب میشود. واضح است که وقتی میگویم اصل و نسب منظورم شجره نامه خانوادگی نیست! منظورم تربیت و فرهیختگی و ... است. اولی بی تربیت است و تحصیل نکرده که بعدا عجیب تغییر میکند و دومی‌با تربیت است و تحصیل کرده که بعدا عجیب تغییر میکند!

عوامل تغییر زیادند. عوامل درونی خیلی زیادند. به آنها فعلا کار ندارم. ولی به یک عاملِ بیرونی بسیار مهم که لا به لای حرفهای رفقایشان رسیده ام اشاره میکنم. بله! این عامل مهم کسی نیست جز «همسر»!

شنیده بودم نعم العون علی طاعة الله، این روزها برایم ملموس شد که چطور میتواند زنی، شوهرش را به لجن بکشد یا بالا ببرد!

با این حجم عظیم تاثیر زنان، بعد می‌آیید میگویید تاریخ را فقط مردان ساخته اند؟! این حرف از شما بعید است عزیزم!

بازدید : 238
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

حسم این است که مادران و خانواده‌های شهدا ویژگی خاصی دارند. در همین کلیپ‌ها، در همین دید و بازدید‌ها و سر زدن‌ها و گفتگو‌ها مشخص است اینها جور دیگری اند. خصوصا مادران شهید. یک نوع خاصی اند. بقیه این طور نیستند. انسان کمی‌بو بکشد، بوی اینها را حس میکند که با بقیه بوها متفاوت است. آن وقت اگر پابند و پاگیر این بو بشود، میرود سراغ پدرش، مادرش، خانواده اش و به آنها سفارش میکند که موقع خواستگاری «بگردید دنبال خانواده و دختری که این بو را بدهند». حالا مگر پدر و مادر میتوانند این بو را تشخیص بدهند؟! آدمِ عاقل میرود سراغ کسانِ دیگری و به آنها که صاحب تشخیص ند و دستشان باز تر از پدر و مادرهای خودمان است اظهار نیاز میکند که شما پدری و مادری بکنید و به دلِ پدر و مادرم این بو را بیندازید!

باور نمیکنید خانواده‌های شهید بوی خاصی دارند؟! همین الان شروع کنید به بو کردنِ روضه‌های حماسی حضرت زینب س. آنجا که بعد از آن همه روضه و روضه و روضه دیدن، نه که شنیدن بلکه دیدن، آنجا که بعد از اهانت‌های یزید ملعون، سید ابن طاووس مینویسد: «فقامت زینب بنت علی ابن ابی طالب فقالت ... فکِد کیدَک و اسعَ سعیَک و ناصِب جهدَک فوالله لاتمحوا ذکرنا». زینب ایستاد! آری! زینب ایستاد و سرسلسله راست قامتان جاودانه تاریخ باقی ماند! زینب ایستاد و فریاد کشید که «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده‌ی عالم دوامِ ما». زینب ایستاد و نشان داد که «زینب اسیر نیست، دو عالم اسیر اوست». ایستاد و نشان داد که «این دشت با اراده‌ی زینب اداره شد/در درست جبر اوست همه‌ی اختیارها» و ایستاد و نشان داد که ... . یک خواهر شهید، یک فرزند شهید، یک مادر شهید، اینگونه ایستاد. حس نمیکنید بوی خاص روضه‌هایش را؟! حس نمیکنید این بو با دیگر بوها تفاوت دارد؟! حس نمیکنید میشود شب تا صبح خواند «فقامت زینب» و بو کشید و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد؟! حالا گیرم کار دیگری نشود کرد، گریه که میشود کرد. گریه که میشود کرد تا کمی، شاید کمی، از این بو به ما هم بدهند... .

من به شما سپرده ام...

بازدید : 234
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 7:52
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

دو تا مستند دیگر از مادران شهدا و همسران شهدا ببینم دق میکنم. سازندگان مستند‌ها چطور اینها را میسازند؟! فکر کنم اول هزار بار پای هر سکانس دق میکنند بعد آن را منتشر میکنند. نمیشود دق نکرد. نمیشود آقا. نمیشود.

بازدید : 424
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 3:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

چند وقت قبل بود که سرِ مزارش رفتم و گفتم که برایم پدری کند. برای خودم و دوستم. بیشتر دوستم، بعد خودم. شهید دستش باز است! خیلی باز. میتواند. یقین دارم. امشب یاد این افتادم که گفته بودم برایم پدری کند. خب، اگر سپرده ام برایم پدری کند و میدانم که پدری میکند و همیشه به چشم یک پدر به او نگاه کرده ام، نباید به او بگویم «پدر روزت مبارک»؟! بعد حالا ماجرا جالب تر هم میشود. کادو چه چیزی بگیرم خوشحال میشود؟! چیزی که ندارم ببرم. همین که خوب باشم راضی میشوی؟! چرا جواب نمیدهی؟! من بدهکار توام، جلب مرا زود بگیر...

بازدید : 311
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 18:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

در خاطرات دوران دفاع مقدس خوانده بودم که گاه پیش می‌آمد وسائل را رها میکردند تا بعدا آنها را بردارند و این «بعداً» به چند سال بعد تبدیل میشد! یا حتی در مصاحبه‌های اطرافیان روح الله زم آمده بود که «خیر نَدیده لپتاپش رو هم نَبسته بود و رفته بود. فکر میکرد برمیگرده که گرفتنش»! آری! دنیا به هیچ کس وفا ندارد کاملیا!!! پیرهن آبی خوشگله ام را رها کردم که هفته بعد بَرَش دارم و الان دقیقا 14 روز است که من او را ندیده ام! بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران! صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست، بیار نفحه‌‌‌ای از گیسوی معنبر دوست! فلک دیدی؟!

بازدید : 295
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 12:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نیز باران

یک دایی دارم، تا ندارد! رزقنا الله و ایاکم! 20 سال از من بزرگتر است. چندین سال روابط فی ما بین خواهر و برادر کدر و تیره و تار بود، و ما هم به تبعیت از مادر، دایی را تیره میدیدیم، کدر، سیاه، خشن، ترسناک، لولو! اما حمدُ لله و المنة که روابط از دوران جنگ سرد به صلح گرم تغییر ماهیت داد. الان دایی جان، یک ابرِ پُف پفیِ ملوس است با احتمال بارش همبرگر. هر چند وقت یکبار زنگ میزند بیشعوری مرا یادآوری میکند. مثلا امشب زنگ زده بود میفرمود ببخشید شماره ات از گوشی ام پاک شده بود نمیشد زنگ بزنم حالت را بپرسم! میفهمید؟! عذرخواهی میکرد و میزد توی گوشم که چقدر بیشعورم که چند وقتی است حالش را نپرسیده ام!

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 209
  • بازدید سال : 501
  • بازدید کلی : 27556
  • کدهای اختصاصی